شاعری با دفتری از گلوله های خیس
موهبت ارزشمند گریستن...
نمی دانم شاید به خاطر مشغله کاری زیاد
یا به خاطر ترس از مواجهه با احساسات و شرایطی که چندان باب طبعم
نبودند و خوب چشمه زلال اشک عجیب در من خشکیده بود....
اما امشب چه زیبا و دل انگیز غافل گیر شدم از بارش بی امان این همه فریاد
بر گونه هایم...
عین رگبارهای بهاری و غریب این اواخر تهران'
گریستم و تازه شدم
و انسان جز موهبت بی بدیل گریه و لبخند
چیز دیگری نیست...
با اغماض ۱۲ گرفتم!
این واکاوی از سر خشم و درد،این کندوکاو سخت اما بی تردید دل سوزانه به
آن امید که خود زخمی کرخت بی خیال شده غمگین و سرگردانم، جان تازه و
دوباره ای بگیرد و نو شود همراه با این بهار پیر تازه جوانی که دوباره از راه
رسیده است...
و صادقانه بگویم در جهان چیزی هولناک تر از رسیدگی به حساب و کتاب خویشتن آدمی وجود ندارد!
و بی دلیل نیست که امروز ما این همه با نقاب هایمان انس گرفته ایم و از خود حقیقی خود نادلخوش و گریزانیم...
با خودم رو به رو شدم...در روزی سخت و آزمونی تکان دهنده که بند بند تنم
را از یکدیگر جدا می کرد...
آینه ای زلال در برابرم قرار گرفت و من و تمام امیال و خواسته ها و نیازها و
ظرفیت های عظیم جسمانی و روانی و معنوی ام با تمام توانایی ها و ناتوانی
هایم با زخم های بی درمان و رنج های عمیق و شادی های حیرت آور وجودی
ام یک جا در برابر آن وجود بی همتا ایستادیم...
برهنه، پر درد، برهنه، برهنه...
باور کنید اگر تمام کلمات جهان را در اختیار داشته باشید؛ اگر در سخندانی و
سخن وری یگانه روزگار خود باشید؛ اگر ...
باز هم روایت تان از خود برای خود چیزی جز سکوت نخواهد بود...
و باور کنید همه چیز در یک لحظه اتفاق می افتد؛ رد یا قبول شما در یک
لحظه اتفاق می افتد...
چه کرده ایم با خود؟
چه کرده ایم برای خود؟
چه کرده ایم برای جهان پیرامون خود؟!
خودم را که بی پرده دیدم فهمیدم یک انسان تا چه اندازه می تواند برده
غفلت های پیچیده برآمده از روان بیمار و بی مبالات خود باشد!
خودم که مرا دید تنها آه کشید و البته یک بار هم لبخند کمرنگ و بی جانی
گوشه لب هایش نقش بست...
زنی در مرتبه بلند زیان و خسران که تنها قلب مهربانش او را از طردی ابدی
نجات داد...
حالا دوباره از نو آغاز می کنم...
خود واقعی ام به مادر/ معلمی جسور و سخت گیر نیاز دارد...
چه کرده ام که درختان و شکوفه ها...
کنار پنجره ایستاده ام و از بالا به درختان زیبای حیاط خانه نگاه می کنم.درخت زیبای توت، درخت سیب، پرتقال و راستش را بخواهی درختی پرشکوفه سفیدی که اصلا نمی دانم چیست!
شکوفه های زیبای عجیبی دارد...بسیار عجیب...
از پشت پنجره به تهران باران خورده نگاه می کنم...حتی این جا هم هرچه سبز و هرچه لطافت مرا احاطه کرده است...
شاید چون عاشق تو هستم و به اندازه تمام طرد شدن هایم تنها....
شاید فلسفه پیدایش بهشت بر روی زمین همین باشد!
زری و یوسف...
آن وقت دوباره برمی گردی به جهان خودت...به گذشته ات، دل بستگی هایت، خاطراتت...
می روی و انگشت می کشی بر تن کتاب هایت و آن یکی که از همه برایت دوست داشتنی تر است، از قفسه بیرون می کشی و...
نقد آثار سیمین دانشور_بانوی دوست داشتنی رمان کشورمان_عنوان پایان نامه ام در مقطع کارشناسی ارشد بود.
هیچ گاه از خاطرم نمی رود که با چه اشتیاق و کوششی و چگونه خط به خط آن را با علاقه نوشتم و خوب پاسخم را هم از خود سیمین گرفتم با یادداشت پرمهری که روز دفاع برایم فرستاد و...
و سیمین با چه تلاشی، چه تلاش بی وقفه و صادقانه ای رابطه زری و یوسف، شخصیت های اصلی رمان را در کسوت رابطه ای آرمانی بین یک زن و شوهر/عاشق و معشوق به رشته تحریر در آورده است!
با هم چند خط از کتاب سووشون را می خوانیم.
"زری احساس کرد دلش آشوب می شود.یوسف لبخندی زد و گفت:سهراب جان این قصه که مال ده دوازده سال پیش است.تو خودت لااقل سه بار همین قصه را در موارد مختلف برای من گفته ای.
ملک سهراب به گستاخی گفت:انصاف بود بگذارید برای چهارمین بار هم بگویم؟
یوسف گفت: اول یادم نبود،وقتی گفتی یادم آمد. اما تو چه خیال کردی؟ من نه فرشته ام،نه دیو. من هم مثل همه آدم گنهکاری هستم و رو به رستم پرسید: خوب حالا از من چه می خواهید؟ همه اش پرت گفتیم،برویم سر اصل مطلب.
....
رستم گفت: هرچه آذوقه دارید به ما بفروشید. درو نکرده ها را هم خریداریم. به هر قیمتی که باشد.
یوسف پرسید: کی یادتان داده؟ زینگر؟ تا حالا حرف از خرید مازاد غله بود، حالا هر چه هست و نیست را می خواهند!
دو برادر نگاهی به هم کردند و ساکت ماندند. یوسف داد زد:آذوقه می خواهید که بدهید به قشون خارجی و عوضش اسلحه بگیرید و بفتید به جان برادرها و هم وطن های خودتان؟ یک لایش کردیم نرسید حالا دو لایش می کنیم. شما مگر عقل در کله تان نیست؟ آن دست های مرموز که نمی خواهند شما سر و سامان بگیرید برای چنین روزهای مبادایی است...پس کو آن دلاوری ها و مردانگی ها و نجابت ها و سبیل های بورش می لرزید.
....
زری بلند شد قلیان را برداشت و رفت..."
سووشون؛ انتشارات خوارزمی.
چه می کنی ؟!
ما بی تو مرده ایم تو بی ما چه می کنی؟!
با این جهان خسته که از دست رفته است
لب تشنه بر کرانه دریا چه می کنی
با عاشقانه های کبودی که هر سحر
سر می زند به دامن صحرا چه می کنی؟!
یک شب صدای پای تو را خواب دیده ام
برخیز آشنای غزل ها چه می کنی؟!
کار از تو و من و دل و این حرف ها گذشت
لغزید پای قافیه در ما چه می کنی؟!
هر جمعه فکر می کنم از راه می رسی
با این خیال غرق تمنا چه می کنی
اصلا اگر بگویم از این شعر خسته ام
بیزارم از تمامی دنیا، چه می کنی؟!
گیرم نیایی و دلم از درد خون شود
با انتظار راسخ فردا چه می کنی؟!
با انتظار راسخ فردا چه می کنی؟!
نامه ای برای یک پیامبر
بدون تو دیگر عشق را نمی شناسم
گویا زمان
در خوابی عمیق و ژرف و کودکانه
فرو رفته است
و من انگار
دیگر نمی توانم دست های بی پیغام هیچ نامه رسانی را
با گلوله هم شده از میان بردارم...
چرا
چرا این همه از چشم های تو می ترسم؟!
حتی سایه ات هم که از دور پیدایش می شود
زیباترین حرف های من در دهان باد یخ می بندد
و این گریه ها
این گزاره های گرم و پر غرور و پراکنده
سفیران مهربان
ملکه ای خیالی و دیوانه اند
به سمت سلیمان برگزیده
این روزگار فقیر و فریب خورده ای که
خودت خوب می شناسی...
چه تنهایی بی پایانی!
دلم برای تو
دلم برای خودم
دلم برای حافظه زلال و مهربان آب های جهان
می سوزد...
چرا ما نمی توانیم
شبیه دیگران
شبیه بچه آدم
عصرهای خوب روزهای سه شنبه
در گوشه خوش عطر کافه ای محرمانه و بی آزار
بنشینیم
کمی برای یکدیگر از فروغ و شاملو و دیگران
سخن بگوییم
و ایرادی هم ندارد
تو می توانی میز مشترک حرف های خسته مان را
روشن کنی
با هرچه شمع و زخم زبان و
خون و گریه و گلایه ای که دلت می خواهد...
و یک بار برای همیشه
تاریخ دقیق مرگ مرا بنویس
بر پیشانی زلالی
رودخانه ای که هر نیمه شب
از میان سطرهایم می گذرد...
و با من بگو
اعتصاب لجباز و یک دنده
این عشق ناتمام و مه آلود
کجا و کی
در قلب های ما شکسته خواهد شد؟!
برگرفته از مجموعه شعر
شاعری با دفتری از گلوله های خیس
انتشارات هزاره ققنوس
چرا...؟!
هنوز در دلم
در این خیال تیره و علیل وتار
این تویی که روشنی
این تویی که حرف اول کتاب گریه های بی بهانه منی
هنوز هم به یاد رنگ بی نظیر چشم های تو
خون به جانب نگاه بی ترانه ام روانه می شود
هنوز این تویی که می دوی و
شعر من درون دامنت
مثل سیب
سبز و سرخ و عاشقانه می شود
ای بهار و باغ من
ای تمام شعر و شور و اشتیاق من
چگونه شد که عهد ما گسست
چگونه شد که دست های گرم و خوب ما
در مسیر سردها و زردها
گم شدند و
پشت خان و خانمان عشق ما شکست
چرا اسیر آب و نان شدیم
چرا شبیه دیگران شدیم....
شبیه دیگران شدیم....؟!
حتی برای عشق...
غریبه ای
حتی برای عشق...
جهان تاریک است و
این مردمان میهمان نواز گناه آلود
دشمنند
با گل های روشن آفتاب گردانی که
بر فراز سطرهای مرده برافروخته ای
تو از زمین
از گریه مهربان و بی اختیار خداوند
و از تابش دوباره رنگین کمان
بر قلب گون زارهای تشنه بی تکیه گاه
سخن می گویی
آنها
از سوزاندنت
در میدان بزرگ کلمات...